از زمانیکه تصمیم گرفتم بِدَوم، دیگر پشت سرم را نگاه نکردم. یک شب تصمیم گرفتم خرمالو باشم. خودِ خودم. خودِ خودِ طعمِ گسِ خرمالو. آدمها یا عاشقم می شوند و یا از من متنفر خواهند شد. هیچ کدام از این دو هم برایم اهمیت نداشت و ندارد. شاید بپرسی مگر کسی هست که از تعریف و تمجید خوشش نیاید؟ یا از انتقاد مغرضانه هنگ نکند؟ باید بگویمت کسی که میدود همه اینها را پشت سر میگذارد. عده ای هستند که دویدن تورا میبینند و پا به پایت میدوند و چقدر زیباست این پیشرفت. چقدر رفاقت و مردانگی توی این دست به دست هم دادن ها پیدا می شود. جایی هست که پایت پیچ میخورد؛ اما نترس! چون همانهایی که با تو میدوند دستت را میگیرند و بلندت میکنند و دوشادوش آنها قدمهایت را محکم تر برمیداری
و عده ای هم ایستاده اند و انگشت به دهان، طعمِ گسِ موفقیتِ تو به دهانشان خوش نمی آید و تنشان را میلرزاند!
دوستِ من! من هیچ وقت سیبِ گندیده ی گاهی شیرین و گاهی ترش نبودم و نیستم که با وزش باد موافق از شاخه ای روی سر نیوتن بیوفتم تا مرا کشف کند!
خودم، خودم را ثابت میکنم...